به نام خدا
عادت کرده ایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد
و یک روز آنقدر صبح می شود
که برای بیدار شدن
دیر است...
لیلا کردبچه
به نام خداوند همه مهر ورز
وبلاگ رو برپا کردیم تا از نظرات و عقاید هم بهره ببریم ولی بعضی جاها اسیر نفس شدیم و بهم ضربه زدیم.
انتقاد رو قبول دارم ولی این درست نیست که اگه شخصی خطایی کرد با اون خطا اعتقاداتش رو بکوبی
اگه قرار هست برای کسی باید و نباید تعریف کنی خودت هم باید مراقب باید و نبایدهای زندگیت باشی
قرار نیست چون از کسی کوچیکترم و گیر دلم هستم همیشه حرف گوش کنم همیشه چشم بگم اون هم به کسیکه نه حرفمو میشنوه نه بهم توجهی داره
هیچ چیزی هم که نداشتم یه حریم تنهایی داشتم درست نیست به اسم دوست داداش یا آبجی یا هرچیز دیگه به تنهایی کسی قدم بذاری و تنهاییشو چندبرابر کنی.
هیچ وقت اینجا ادعای مومن بودن نداشتم اونقدر از دل خودم خبر دارم که وقتی دلم گیر کرد یه خونه دیگه ساختم واسه حرفایی که چنگ میندازه به دلم
اینقدر اینجا و صاحب اینجا و افرادی که میان اینجا واسم ارزش داشتند که خونه ای دیگه درست کردم واسه اون حرفا
همیشه فقط آدم خوبا نیستن که خوبها رو دوست دارن
آدم بدها هم میتونند خوبها رو دوست داشته باشند
نه خدا و نه بنده های خوب خدا برای بدها مرز نکشیدند درسته بهشون اخطار میدن ولی بدیشون رو سنگ نمیکنند و به سمتشون پرتاب کنند.
یاد گرفتم وقتی نمیتونم کسی رو بفهمم دیگه قضاوتش نکنم.
یاد گرفتم اگه نمیتونم تنهایی کسی رو پر کنم یا اگه نمیتونم به کسی کمک کنم امیدوارش نکنم با حرفام دلخوشش نکنم که اگر روزی نتونستم،امید و اون دلخوشی رو ازش نگیرم و تنهاترش نکنم.
حق با عمو امپراطور هست اگه اینجا واسه آقای خوبی هاست حتم دارم خودش اینجا رو می بینه
حق با رنگینک هست بالاخره یه روزی یه نفر گذرش به اینجا میفته و مطلبا رو میخونه واسه همین وبلاگ رو خصوصی و رمزدار نکردم تا اگر کسی اینجا اومد از مطالبش استفاده کنه.
ولی دیگه اینجا مطلب نمیذارم یه خونه دیگه میسازم وقتی ناشناس باشی دیگه منتظر هم نیستی
وقتی ناشناس باشی دیگه کسی نمیاد بگه تو که این وبلاگ رو داری چرا اینجوری هستی
شاید اگه ته دلم خالی نمیشد توقعی از کسی هم نداشتم ولی باید یاد بگیرم بی توقع باشم.
یاد بگیرم دلخوش نباشم به حرفهای مردمی که هر لحظه یه جور هستند.
یاد بگیرم خوب باشم و با وجود همه ی سختی ها سراغ بدی نرم.
اینا حرفایی بود که توی دلم مونده بود نوشتم تا دلم و ذهنم خالی بشه
تا یه شروع خوب داشته باشم...
به نام خداوند همه مهر ورز
سلام آقای خوبی ها
از روزی که در این فضای مجازی قدم گذاشتم،میخواستم با داشتن وبلاگی نام و یاد شما رو در این فضای وسیع زنده نگهدارم.نمیدونم هدفم درست بود یا نه ولی با هر سختی که بود تا امروز تلاشم رو کردم.
میخواستم با نشر مطالبی هرچند کپی شده یه تلنگر واسه خودم باشه و بقیه افرادی که به اینجا میان.ولی انگار نشد
نشد چون مشکل از وجود خودم بود،من که فقط ادعای دوست داشتن شما رو داشتم...
دلیل نداشتن بازدید کننده هم اینهاست.همین که فقط ادعا دارم.اینکه هدفم رو یا درست انخاب نکردم یا دنبال نکردم.
اینجا تعطیل میشه و امیدوارم دوستانی که بهترین عمل رو دارند و راه و زندگی هدفمندی دارند بتونند به شما و بقیه کمک کنند.
نسیم کرامت وزیدن گرفته
و باران رحمت چکیدن گرفته
مبادا بدوزی نگاه دلت را
به مردم که بازار یوسف فروشی
در این دوره بد شدیدا گرفته
+ عید همگی مبارک
ان شاءالله فردا بهترین عیدی رو بگیرید
و خدانگهدار...
به نام خداوند همه مهر ورز
2 روز...
آنگاه که راهها بر من تنگ گشت
مرا از آنچه موجب خشمت می شود رهایم کن
صحیفه سجادیه
یکی از اساتید دانشگاه شهید بهشتی خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد: "چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد. دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه! گفتم نمیدونم کیو میگی! گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه! گفتم نمیدونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم! بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه... این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه... چقدر خوبه مثبت دیدن... یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم... شما چی فکر میکنید؟ چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم"