به نام خدا
سالهاست تصمیم گرفته ام تا بر دل شرحه شرحه ات، مرهمی باشم؛ اما هنوز نمیدانم که بوده ام یا نه ؟
ای کاش پاسخم را می دادی تا بدانم با دل تو, در این روزهای سخت زندگی ام چه کرده ام ؟ !
بر چند زخم از انبوه زخم هایت، مرهمی گذاشته ام؟!
و یا شاید… نمی دانم
چه کنم؟ انگار کار من با شما در یک کلاف سردرگم پیچیده است . هم می خواهمت و هم می خوانمت ؛
اما از تو سخت دورم! می خواهم که باری بردارم؛ اما باری می شوم !
نمیدانم به دنبال کدام گشایش هستم: در کار شما ؟! در کار خودم ؟! و یا شاید گشایشی بر این کلاف پیچیده ؟!
دست هایم را بلند می کنم. پر است از حاجت ؛ تهی است حتی از یک پیشکشی ناقابل !
دست های خالیم را که بالا می برم ، یاد آن دستی به سوی آسمان رفت ، دستهای خالیم را ُپر می کند…
آن دست که با امید بالا رفت و ناامید پایین آمد, همان دست که پر شد از خون کودکش و برد بالا خونها را ,شاید دعایمان را بالا ببرد؛ یا شاید آن دستهای کوچکی که در آغوش پدر بال بال میزد، گره بسته مان را باز کند!
میخوانم خدا را، تا حسرت یاریات بر دلمان نماند ؛
به حسرت بی انتهای مادری که شیرخواره داشت و شیر نداشت و شیر داشت و شیرخواره نداشت!
آمین
+امروز یهو یادم اومد چند روز مونده به نیمه شعبان
و غافل شدم ازش
از اون چهل روز سال قبل
رفتم سایت سحر بیداری
۲۵ روز فقط مونده
بازم جای شکرش باقیه...