در هوای تو
در هوای تو

در هوای تو

لالایی و گهواره


یا هـو


"الَّذی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ مَهْدا"
همان که زمین را براى شما گهواره‌اى کرد (طه 53(

گهواره تکان می‌دهند تا بخواب روی. یعنی کم و کاستی و بلا می‌دهند تا تسلیم شوی و موتت برسد که فرمود "وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُون" (موتتان نمی‌رسد الا اینکه تسلیم ‌شوید / آل عمران 102(
اگر با گهواره‌جُنبان رفیق شوی و به او دل دهی، با دستی که بر سرت می‌کشد بخواب می‌روی یعنی موتت (موت با فوت فرق میکند...موت یعنی دل کندن از دنیا و تسلیم در برابر مقدرات خداوند ) می‌رسد . تو دیگر نیازی به چپ و راست رفتن و بَلیّات نداری .
لالایی گفتن گهواره‌جنبان نیز تلقین به بچه است .تلقین "لا اله الا الله" که بخواب کودکم که غیر او نیست و هرچه هست در یَد قدرت اوست. آرام بگیر که در حصن اویی ...
خدا  رحمت کند مرحوم حاج اسماعیل دولابی می‌فرمودند :
دیده‌اید با "لا لا" بچه می‌خوابد. دو تا "لا" می‌گویی و بچه می‌خوابد و می‌گویی حالا راحت شد. یک "لا" دنیا و یک "لا" آخرت. خلاص ! (یعنی به دنیا و به اخرت نه میگویی... و فقط دل به خودش میبندی... تسلیم واقعی اینگونه است(

من و خدا

یا هـو


من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بوداز میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« 
تو فقط پا بزن »
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم …
او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم …
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده  آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« 
دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است …
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند
و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن

نگاه آینه

یا هـو

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم  ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

کیوان شاهبداغی

 

من،تنهایی و اشتباه...


یا هـو


 

وقتی سرگرم این دنیا بشیم خیلی چیزا یادمون میره و بعد که به خودم میام میبینم ای دل غافل کجا هستم،چه میکنم....

یه زمانی بود که از تنهایی چیزی نمی فهمیدم چون چیزایی داشتم که واسم مقدس بود.

تنهایی واقعی من زمانی بود که دل بستم به یه نفر از جنس آ د م

این آدم خاکی منو وابسته خودش کرد و بعد از یه مدت ترکم کرد...

منم بعدها بجای اینکه راه درست رو برم باز خطا کردم و به یه حضور یه آدم دیگه دلخوش کردم.

الانم پشیمونم از این دلبستگی،وابستگی...

امان از وقتی که آدم خطا کنه

بدتر از اون وقتیه که نتونه خودش رو از این خطا نجات بده...

خدایا خودت به من رحم کن

کاش توی تنهایی بجای خطا رفتن مسیر درست رو پیدا میکردم

دلم لک زده واسه اون وقتا


ناگهان چقدر زود دیر میشود


امامتت مبارک مولا جان ...!


یا هـو


سال ها پیش در چنین شبی برگزیده شدی تا امید مردمی باشی که

بیداد و نامردی روزگار آنها را به تنگ آورده است...

برگزیده شدی تا وجود مبارکت موجب دلگرمی آنها باشد...

امامتت مبارک مولا جان ...!

+ حس عجیبی داره امشب،از یه طرف خوشحال هستم برای چنین عیدی و از یه طرف دیگه یه غم خاصی در این شب هست. غم بخاطر اینکه گناهانم باعث شده زندانی رو برای عزیزترین فرد عالم هستی بوجود بیارم.
سخته امامت عالم هستی رو داشته باشی ولی به خاطر گناهان دیگران نباید حضور داشته باشی. باید در خفا و دور از چشم دیگران زندگی کنی. حدود 1174 سال غیبت کم نیست. کاش خیلی زود بیدار بشیم...

آجرک الله بقیه الله


یا هو

برپاست به بزم پدرت شور و نوایی
من چشم به راه تو نشستم، تو کجایی؟
تو صاحب این روضه و مهمان تو هستم
آقا به پذیرایی مهمان نمی آیی؟