در هوای تو
در هوای تو

در هوای تو

گل و خار عالم


یا هـو



گل و خار این عالم مثل هم می مانند و گلها خطرناکترند اتفاقا، پاس خارها را باید داشت، گاهی اوقات هست که انسان باید از آن خارها و از آن زخم زبانها که به او زدند و از آن ناکامی ها و نامرادی ها که در پیشرفت امور دنیوی داشته و از همه آن حسودانی که سنگ انداختند، از همه آنها باید برود و تشکر کند؛یکی می گفت: همین ها که به من لگد زدند همینها بودند که ازشر دنیا خلاصم کردند


دکتر الهی قمشه ای

دلت را محکم بتکان

 

یا هـو  


دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ...حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند ...کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...


آینه ها را غبار گرفته ایم

 تا بیایی ؛
نیایی
دلهامان غبار می گیرد!

اللهم عجل لولیک الفرج

دوست واقعی


یا هـو


داستانی از حضرت ابراهیم خلیل الله در کتاب معراج السعاده مرحوم نراقی نقل شده است که:

خداوند تبارک و تعالی مال بسیاری به حضرت ابراهیم خلیل داده بودند به طوری که 400 سگ گله نگهبان گوسفندانش بودند، فرشتگان گفتند دوستی ابراهیم با خداوند به خاطر مال و نعمت های فراوانی است که خداوند برای او عطا کرده است، خداوند تبارک و تعالی فرمودند این طور نیست و برای امتحان حضرت جبرئیل را فرستاد و گفت برو در جایی که حضرت ابراهیم صدایت را بشنود مرا یاد کن، جبرئیل امین رفت بالای تپه و وقتی که خلیل حق به نزد گوسفندانشان بود با آواز خوشی گفت«سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» وقتی خلیل الله نام دوست خود و کلام حق را شنیدند جمیع اعضایشان به حرکت در آمد و فریاد زدند،

این مطرب از کجاست که برگرفت نام دوست

تا جان و جامه بدل کنند به پیام دوست

دل زنده می شود به امید وفای یار 

جان رقص می کند به سماء کلام دوست

خلیل حق به چپ و راست نگاه کرد تا گوینده را پیدا کند، دیدند شخصی بالای تپه ایستاده به نزد وی دوید و گفت شما بودید که نام دوست مرا آوردید؟

گفت بلی،

خلیل حق گفتند: ای بنده خدا نام دوست من و نام حق را یک بار دیگر بگو ثلث گوسفندانم از آن تو، 

جبرئیل امین با آوازی خوش باز نام حق را گفت.

حضرت ابراهیم گفت : یک بار دیگر بگو نصف گوسفندانم از آن تو، 

باز جبرئیل با آواز خوش نام حق را گفت، 

خلیل حق در آن لحظه از کثرت ذوق و شوق بی قرار شد گفت: همه گوسفندانم از آن تو یک بار دیگر نام دوست مرا ببر، 

جبرئیل باز فرمود«سبوح قدوس رب الملائکه والروح»

خلیل حق گفتند: دیگر چیزی ندارم به شما دهم. چوپان گوسفندانت می شوم. یک بار دیگر نام دوست مرا بگو.

جبرئیل یک بار دیگر ذکر «سبوح القدوس رب الملائکه والروح» را تکرار کرد.

ابراهیم خلیل حق فرمود مرا با گوسفندان خود ضبط کن، 

جبرئیل امین گفت: ای خلیل حق مرا حاجت به گوسفندان تو نیست من جبرئیل امین هستم و حقا جای آن داری که خداوند متعال تو را دوست و خلیل خود گردانده که در وفاداری کامل که در مرحله دوستی صادق و در شیوه ی اطاعت مخلص و ثابت قدم هستید...

اصالت یا تربیت؟


یا هـو

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالتارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب ...

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر. یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر می گردد...

حال این روزهایم


یا هـو

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

+ این روزا که کم آوردم این داستان همش توی ذهنم میاد ولی هنوز هم گیر کردم مثل کسیکه توی باتلاق هست و هرچی تلاش میکنم واسه بیرون اومدن از باتلاق اما با دست و پا زدن بیشتر غرق میشه....
+ به اینجا هم سر بزنید پاورقی های روزانه

برای مخاطب خاصی که اینجا نیست


+  اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم . اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم . اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم . اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون . هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف میزنم !

تهران در بعد از ظهر- مصطفی مستور


دیگر به راستی میدانستم که درد یعنی چه.درد به معنای کتک خوردن تا حد بی هوش شدن نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد. دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی میگذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد!

درخت زیبای من

ژوزه مائوروده واسکونسلوس


+ هر چه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت . بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهائی هایمان بیشتر خواهد شد!

شادی ها لحظه ای و گذرا هستند شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند ، اما رنجها داستانش فرق میکند، تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آنها زندگی می کنیم. انگار که این خاصیت انسان بودن است!

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

اوریانا فالاچی

 

+ دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را!
عباس صفاری

 

ﺁﺩﻡﻫـﺎﯼ ِ ﺳـــﺎﺩﻩ ...

ﺳـﺎﺩﻩﻫﻢﻋـﺎﺷــﻖﻣـﯽﺷــﻮﻧـﺪ ...
ﺳــﺎﺩﻩﺻـﺒﻮﺭﯼﻣـﯽﮐـﻨﻨﺪ ...
ﺳـﺎﺩﻩﻋـﺸـﻖﻣـﯽﻭَﺭﺯَﻧـﺪ...
ﺳـﺎﺩﻩﻣـﯽﻣـﺎﻧـﻨﺪ ...
ﺍﻣﺎﺳَـﺨﺖﺩِﻝﻣـﯽﮐـﻨـﻨـﺪ ...
ﺁﻥﻭﻗــﺖﮐـﻪﺩﻝ ِ ﻣـﯽﮐـﻨـﻨـﺪ ...
ﺟـﺎﻥﻣـﯽﺩَﻫـﻨﺪ ...
ﺳـﺨـﺖﻣـﯽﺷـﮑﻨـﻨـﺪ ...
ﺳـﺨﺖﻓـﺮﺍﻣـﻮﺵ ﻣـﯽﮐـﻨـﻨـﺪ
...

+ خدا رو شکر که خوشبختی

چقدر گفتنش سخته