در هوای تو
در هوای تو

در هوای تو

و به انگشت نخی خواهم بست

به نام خداوند همه مهر ورز


امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان.

خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد. قول نخستین و بیعت اولین را.
پیامبر گفت: ای آدمیان، این امانت از آن شماست. بر دوشش کشید. این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست. پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را.
اما کسی به یاد نیاورد.
پیامبر گفت: عشق است. عشق است. عشق است که بر زمین مانده است. مجال، اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد. اما کسی به عشق نیندیشید.
پیامبر گفت: آنچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی. امتحان است. و تنها پاسخ به آزمون زندگی، زیستن است. زیستن.
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان پا گذاشته بود، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت. زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد.
آنگاه خدا گفت:
به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه می دهیم ...

عرفان نظرآهاری
از کتاب " پیامبری از کنار خانه ما رد شد"


+ 16 و به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش نگردد هنوز انسانم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد