به عصای موسی اشاره کرد و گفت:
- این چیست که در دست داری موسی؟
موسی گفت:
- عصاست تصدقت شوم. با این برگها را از درخت میریزم.
خسته که میشوم به آن تکیه میدهم. گوسفندان را پی میکنم و چه و چه.
او میدانست این عصاست و موسی میدانست او میداند این
عصاست. او گفت که موسی فرصت گفتوگو با معشوق را پیدا کند و موسی فهمید معشوق چه
راهی برای او باز کرده، فرصت را غنمیت شمرد و گفت و گفت و گفت.
ما هم میگوییم. از ما هم بپرس. هر چند نپرسیده یک عمر با
تو گفتوگو کردیم. لیلی ِ ما! کجایی؟ دل ِ ما تنگ است تصدقت شوم.
علیرضا روشن
+ ...
چه خوب که این سه نقطه ها هم میفهمی!
کاش موقع گفتگو از من رو بر نگردانی ...لیلایم.
آدم دوست داره این گفتگوی عاشقانه رو چند بار بخونه ...خیلی دوست داشتنیه...خیلی.
سلام زهراجونم
سلام عمه جون
آخ که این نقطه چین ها تمام گفته های نگفته است...وچقدر خوب است با معشوق از راه چشم حرف بزنی...
بیاید عصر یک روز خنک باشد کوچه را آب پاشی کرده باشی بعد نان و پنیر و ریحان بگذاری وسط سفره ...مسافرت بیاید لقمه بگیرد و تو سیر دلت چشمهایش را نقطه چین بگذاری و آفتاب هی ازسر جایش جم نخورد تا حرفهایت تمام شود و او لبخند بزند و بعد نماز...
الله اکبر...
نه عصا ی موسی می خواهم نه دم مسیحا...من چشمهایی اورا می خواهم خنک مثل طعم ملس نان وپنیر و هندونه عصر مرداد
سلام...
سلام عمو امپراطور
کاش بیاید خیلی زود
من را همیشه خواندی و نشناختم تو را
از غصه ها رهاندی و نشناختم تو را
این بندهی اسیر معاصی و نفس را
از درگهت نراندی و نشناختم تو را
بی یاد تو گذشت همه عمر من ولی
با من همیشه ماندی و نشناختم تو را
بر خان رحمت و کرم و استجابتت
عمری مرا نشاندی و نشناختم تو را
شب های جمعه تو نمک اشک و روضه را
بر جان من چشاندی و نشناختم تو را
با رأفت و بزرگی و آقائیت مرا
تا کربلا رساندی و نشناختم تو را[گل].
مرسی رها
عالی بود