در هوای تو
در هوای تو

در هوای تو

عشقم آسمونه...

به نام خدا

ای چشم من از دیدن رویت روشن

از دیدن رویت شده خرم دل من

رویت شده گل، خرم و خندان گشته

روشن مه من گشته ز رویت دل من

ابوسعید ابوالخیر





هر وقت آسمون و ابرها رو می بینم حس خیلی خوبی پیدا می کنم
یکی از چیزایی هست که آرومم میکنه
آسمون آبی خدا...
خدا جون ممنون بابت این لطف بی دریغت

سراب ردپای تو

به نام خدا



+ او را 

که رو به نور می رود

دیگران

تاریک می بینند

علیرضا روشن



بازم کپی....

به نام خدا


+ یه کپی پیست ساده:

گاهی در توجیه کارهامون میگیم: 

اکثر مردم همین کار را میکنند...


ولی اگر به کلمه ی "اکثرالناس" در قرآن نگاه بکنیم میبینیم:


✖ لایعلمون (نمیدانند)

✖ لایشکرون (شکرگذاری نمیکنند)

✖ لایومنون (ایمان نمی آورند)


و اگر کلمه ی "أکثرهم" را بنگریم:

✖ فاسقون (فاسق هستند)

✖یجهلون (جهل می ورزند)

✖ معرضون (روی برگردانند)

✖ لایعقلون (اندیشه نمیکنند)

✖ لایسمعون (نمیشنوند)


**  "بندگان صالح" از افراد "قلیل و اندک" میباشند که خدای بلند مرتبه فرمودند :


✔و قلیل من عبادی الشکور

(اندکی از بندگانم سپاسگزارند)

✔و ما آمن معه الا قلیل

(و همراه او جز عده ای قلیل ایمان نیاوردند)

✔ثلة من الاولین و قلیل من الآخرین)

(گروه کثیری از امت های نخستین هستند و گروه اندکی از امت آخرین)


توجه داشته باشیم "زیاد بودن" معیار حق بودن نیست...

تو باور مکن...

به نام خدا

سلام‌ای دوست
اینجا حال ما خوب است
ملالی نیست جز دوری 

چه باید گفت با دنیا 
که تقدیر مرا، نا دیدنت فرمود 
در اینجا آسمان،گاهی دلش می‌گیرد اما، 
بارش ابرش، دگر مثل قدیما نیست
و مردم وقت کم دارند
و عادت کرده اند، آری فقط عادت
به لبخندی سلام ات می‌دهند، اما 
نمی‌پرسد کسی حال تو را، با عشق

و معنای نگاه خیس را 
رمز سکوت مانده بر لب را
چه می‌گویم 
کسی دلتنگیت را هم، نمی‌فهمد

نمی‌دانم چرا دیگر نشانی از کبوتر نیست
در اینجا، گاه گاهی، یک کلاغی میرسد از راه
که می‌دانم و می‌دانی،
دوباره گم نموده راه منزل را
به منقارش، بقایای چروک تکه صابونی
و پرهایی به رنگ آسمان شهرمان
آری صدای قار قارش، 
طعمِ دلگیرِ غروبِ جمعهِ پاییز را دارد
بجز زنگ حیاط خانه همسایه مان 
دیگر صدای بلبلان در شهر، خاموش است

در این رنگین بساط راه و بی راهی 
به جز رانندگان شهرِما
دگر کمتر کسی، در فکر راه مستقیم اینجاست
و مردم سخت در کارند، بی تابند
برای زندگی، البته فرصت نیست
زمان دل سپردن، صبح تا شامی‌ست
همه در حال صرف فعل تنهایی
و من تنها 
و تو تنها
و او تنها
و ما، حتی شما،
تنهای تنهاییم و تنهایید 
فقط آنها،
آری فقط آنها 
( کمی تلخ است می‌دانم) 
همیشه با همند و ... 

بگذریم، 
اما چه می‌گفتم؟
عزیزم با تو می‌گفتم،
که اینجا حال ما خوب است
نه من، آری تمام مردمان خوبند 
گناهش گردن آنکس که می‌گوید

در اینجا، هم هوا، هم آسمان، پاک است و رویایی
اگر می‌میرد این همسایه
تو گویی، مرگ همسایه برای مردمان
این زندگان ساکت و خاموش هم، خوب است 

کسی می‌خواندم، باید ببندم کوله بارم را
و من، با در، اگر گفتم،
کنون بشنو مرا، دیوار 
که من گفتم، ولیکن باورش با تو
که من هم مثل دیگر مردمان شهرمان،
البته خوشبختم 

در اینجا اشک در چشمی نخواهی یافت
کسی دردی ندارد،
غصه بی معناست

چه می‌گفتم ترا؟
آری تو را گفتم 
که اینجا آسمان شهر ما، آبی ست
کبوترها، میان اسمان شهر می‌رقصند
به پایان آمد این دفتر
حکایت را، شکایت را
کسی اما، نخواهد گفت، 
نخواهد خواند 
حقیقت را، کسی اینجا نمی‌خواهد 

به پایان می‌رسم، اما 
کلاغی نیست 
ملالی نیست، جز ...
( بیاور گوش خود نزدیک تر ) 
آری بجز این که
دلم تنگ است

کیوان شاهبداغی

پلاس ۴

به نام خدا



+ گر نگهدار من آنست که من میدانم

شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد


+ چند مدت پیش این اتفاق واسم افتاد

شیشه و سنگ کنار هم بودیم

بعضی وقتا باید خودتو به در و دیوار بزنی تا شرایط کاری جور بشه

بعضی وقتا هم مثل اون روز خیلی راحت همه چیز مهیا میشه

نمیدونم شاید خدا میخواست خودم منصرف بشم ولی انگار من کله خراب تر از اون چیزی بودم که فکر میکردم

خدا رو شکر که خوب گذشت...


پلاس ۳

به نام خدا


+ تا حالا با گرگ درونم چیکار کردم؟

گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر


لاجرم جاریست پیکاری بزرگ

روز و شب ما بین این انسان و گرگ


زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست


ای بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش


ای بسا زور آفرین مرد دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر


هرکه گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک


هرکه با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند


هرکه از گرگش خورد دائم شکست

گرچه انسان می نماید، گرگ است


در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


روز پیری گر که باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر


اینکه مردم یکدیگر را می درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند


اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمانروایی می کنند


این ستمکاران که با هم همرهند

گرگهاشان آشنایان همند


گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟


فریدون مشیری