یا هـو
این روزها زیاد یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام....گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم.....
حضرت فرمود صبر کن پسرت برمی گردد.....رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت.....
حضرت فرمود مگر نگفتم صبر کن؟....خب پسرت برمی گردد دیگر... رفت اما از پسرش خبری نشد... برگشت؛
آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟......دیگر طاقت نیاورد....گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟......نمی توانم صبر کنم.....به خدا طاقتم تمام شده.....
حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته........رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته..... آمد پیش امام صادق گفت آقا جریان چیست؟نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟.......
آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما عند فناءالصبر یأتی الفرج...... صبر که تمام بشود فرج می آید.....
این روزها یک بار هم به خودت بگو هی فلانی چه طاقتی داری تو....
و دعا کن برای دل آن مادری که هنوز پسرش برنگشته......
.....................
ـ وسائل الشیعة.جلد ۱۵.باب استحباب الصبر فی جمیع الاُمور . حدیث20462
پس هنوز صبرمون سر نیومده زهرایی
ای وای بر ما
باورت میشه؟ وقتی مطلبت رو خوندم اونقد بیقرار شدم که نتونشتم بشینم سرجام
بلند شدم و بغض کردم و وقتی مامان داشت برام حرف میزد با لرزش صدام جوابش رو دادم و تا پرسید چی شده؟
گفتم:ما هنوز صبرمون لبریز نشده مامان
اونم هاج و واج وایستاده بود داشت نگاه میکرد
کاسۀ دلم را لبریز کن از صبر آقا
تو باید بیایی
زهراااااااااااااا!
ای خدا
رمز این کامنتدونی 31384 بود
اون 313 اولش داغ گذاشت رو دلم
هنوز 313مرد تکمیل نشده یعنی؟!!!
اگه بگی خرافاتی ام بهت حق میدم اما دست خودم نیست
عجب بیقرارم کردی
دلت پاک هست که بیقرار شدی
)
خوش به حالت مریم که این نوشته اینقدر بیقرارت کرد
(دیروز یه چیزای دیگه هم نوشته بودم واست ولی الان یادم نمیاد
سلام
من مادر نیستم که نبود فرزند پیرم کند عاشق هم که نبود معشوق به جنون بکشاندم ولی تا دلت بخواهد حرف بلدم بزنم ...خودم را عاشق آقی خوبی ها.عج. می دانم و به عوض کردن مبلهایم در سر سال جدید بیشتر فکر می کنم تا آمدن آقا...راستش این است آقا بگذارد وقتی بیاید که من به همه چیز رسده باشم ...این تفکر این روزهاست...من انبوهی آرزوی برآورده نشده دارم و اگه آقا بیاد ممکنه بهشون نرسم
این واقعیت این روزهاست و نمی دانیم که اگه آقا بیایددلمان پرنیان خواهد شد مثل اشک آن پیرزن در شوق بوسه های بازگشت فرزندش
آقا تنهاست و منتظر ما
این جملتون خیلی ناز بود " اگه آقا بیایددلمان پرنیان خواهد شد مثل اشک آن پیرزن در شوق بوسه های بازگشت فرزندش "
کاش درد فراق صبرمون رو لبریز میکرد
غم عشقت بیابون پرورم کرد
هوای وصل بی بال و پرم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد ....
آه و آه ....
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد ....
کامنت منو چرا بی جواب گذاشتی خواهری؟
ای وای ثبت نشده بود وگرنه جواب داده بودم مریمی
سلااام

به زیبایی دل منتظر شما
سلام استاد عزیز
مهمان نگاهم شو، در یک شب رؤیایی
بگشای به روی من، یک پنجره زیبایی
فانوس نگاهم را، آویخته ام بر در
من منتظرم زیرا، گفتند« تو میآیی »
بی تابتر از موجم، بی خوابتر از دریا
من مانده ام و یادت با یک شب یلدایی
تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب
بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی
از پهنه ی چشمانت، موج آمد و دل را برد
آری شده ام اینک … دریایی دریایی
تو رفتی و با لیلی، همراه شدی در عشق
من مانده ام و مجنون، با یک دل صحرایی
گیرم که بیاید او، امشب به ملاقاتم
ای دل تو چه خواهی کرد، با این همه شیدایی
هادی میرزا نژاد موحّد
نشسته ام که بهاری به این خزان بدهی
به غصه های دل من خودی نشان بدهی
دلیل غیبت تو اشتباه های من است
چقدر جای من آقا تو امتحان بدهی؟
چقدر مانده زمان تا زمان آن برسد
که ما شکسته دلان را دوباره جان بدهی
وضو گرفته ام از اشک چشم و منتظرم
خودت بیایی و در کربلا اذان بدهی
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام زهرا جون
بعضی وقتها فکر میکنم آنقدر که برای طلب رزق وروزی دعا وختم می گیریم به فکر روزی اصلی که همان ظهور مولایمان هست نیستیم !!!
سلام رهاجان
کاملا درسته
آهنگ وبلاگت خیلی خوبه...پر کن دوباره کیل مرا ایها العزیز
مطلبتون هم.
حضور شما هم خیلی خیلی خوبه
پرندهها موجودات خوشخیالی هستند
میدانند پاییز از راه میرسد
میدانند باد میوزد،
باران میبارد
اما خاطراتشان را میسازند...
پرندهها همهچیز را میدانند..
اما، هر پاییز که میشود
قلبشان را برمیدارند و
به بهار دیگری کوچ میکنند...
دنیا آنقدرها هم کوچک نیست
که بتوانی صداها را به خاطر بسپاری
و یادت بماند که در کدام خیابان،
روی کدام درخت
پرندهای غمگین میخواند...
دنیا آن قدرها کوچک نیست
که آدمها را با هم اشتباه نگیری
و بدانی دستی که عشق را میان موهای تو میریزد
همان دستیست
که به نشانهی تسلیم بالا میرود
و با تکان از پشت پنجرهی قطاری از تو دور میشود..
نه، دنیا کوچک نیست
وگرنه من هر روز نشانی خانهات را گم نمیکردم
و لابهلای سطرهای غمگین زندگی
به دنبال ِ دستهای تو نمیگشتم..
دنیا اگر کوچک بود
کوه هم به کوه میرسید
من و تو که جای خود داریم...
چه خوب است که این کلمهها دیگر
ارث پدری کسی نیست
و با آنها میتوان
دنیاهای دور بهتری ساخت..
میتوان دست بادبادکی را گرفت و
تا روزهای روشن کودکی دوید..
چه خوب است که میتوان
قایقی نوشت و به پشت دریاها رفت..
میتوان دیواری ساخت و برای همیشه
پشت حرفهای یک سطر قایم شد..
میتوان نقطهای گذاشت و برگشت...
من سخاوت را از پدرم به ارث بردهام
میتوان برای هر آدم شعری نوشت و
نیمهشب به خواباش بُرد..
میتوان آنقدر با کلمات بازی کرد
تا خوابات ببرد
به خواب آدمهایی که با کلمات خوشبخت شدهاند..
بگذار زندگی راه خودش را برود..
بگذار خیال کند که ما هنوز
برای گردش یک سال دیگر، یک روز دیگر، یک بوسهی دیگر
به او وفادار خواهیم ماند...
بگذار نداند که ما در پریشانی پرسشهایمان
بارها با مرگ خوابیدهام...
ما برای زندگی،
نه به هوا نیازمندیم
نه به عشق،
نه به آزادی..
ما برای ادامه،
تنها
به دروغی محتاجیم که فریبمان بدهد..
و آنقدر بزرگ باشد
که دهان هر سوالی را ببندد...
مریم ملک دار
دنیا آن قدرها کوچک نیست
که آدمها را با هم اشتباه نگیری
و بدانی دستی که عشق را میان موهای تو میریزد
همان دستیست
که به نشانهی تسلیم بالا میرود
و با تکان از پشت پنجرهی قطاری از تو دور میشود..
قشنگ بود
ممنون
چقدر زیبا بود
آپ هستم
ممنون دریا جان
حتما میام