ماهی تا از آب بیرون نیفته متوجه نمیشه دلیل زنده بودنش چی هست.
خیلی وقتا مثل این ماهی میشم وقتی گرفتار گناه میشم و از امامم دور میشم احساس خفگی میکنم.
اما مهربونیشون اینقدر هست که وقتی به نفس نفس زدن میفتم دوباره دستمو میگیرن.
کاش ناسپاس نباشم و شاکر اینهمه لطفشون
+ روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزیکه ما دوباره
برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
احمد شاملو
یا هـو
هرکه میرسد.
تکّهای از دلَم میبَرَد
تو ابراهیمَم باش
دلم را صدا کن
رضا کاظمی
+ این حرف دلم بود،اول خواستم یه جا دیگه این مطلب رو بذارم ولی یهو یادم اومد بهترین مخاطب واسه این حرف شمایید.
اینقدر در گیر و دار این زندگی غرق شدیم که هرجا پا میذارم یا هرکی بهم نزدیک شده تکه ای از دلم رو برده. اگه شما دلم رو صدا کنی همه ی مشکلاتم حل میشه.
یا هـو
روزی می آیی. . .
و همه ی آنهایی که برای نبودنت شرط بسته اند..
رو سیاهان عالم خواهند بود
ما همچنان به انتظار ایستاده ایم....
یا هـو
بــــوی پـیــراهنت
پیچیـــده در
عــالــم
مــی گوینـــد در راهــــی...
+خـــــــدایا
شیعهی آخرالزمان را همین شرمساری بس
که محبوب و مرادش مـــــدام یاد او کنـــد
" وَ لا ناسِیَن لِــذِکـــرِکــم "
و او هیچ از مراد خویش یاد نکند
مـــــــا را از این شرمساری بــــرهـــان
یا هـو
دیروز
در میان بازی های کودکانه یوسفمان را به دست گرگ دادیم و گرگ او را بلعید...
یا هـو
غلام امام بود و مرکب دارشان. هر جا که می رفتند می رفت و رکاب حضرت را آماده نگاه می داشت تا امام بازگردند و سوار شوند.
و چه خوش لذتی داشت...
تا آن که روزی تاجری خراسانی آمد و چون همگان غبطه خورد بر مقام ساده اما پر افتخار غلام...
و به او پیشنهاد یک معامله ی به ظاهر پر سود کرد. گفت زندگی و املاک و همه ی دارایی ام از آن تو، مرکب داری امام در عوضش برای من... بپذیر و زندگی ات را نوایی ببخش...
و غلام لختی درنگ کرد... "نان و نمک" خورده بود... مردد شده بود بین دنیای پر زرق و برق تاجر و منسب بی ریا و فاخر! گفت صببر کن تا از آقایم اذن بگیرم
به محضر امام شتافت و همه چیز را گفت. از این که نعمت به او رو آورده و اجازه خواست. و امام ِ مهر و صِدق ممانعتی نکرد و پذیرفت. دست بوسی کرد و از محضر امام برخاست...
به آستانه ی در که رسید صدای امام را به نامش شنید. رو به سمت امام کرد. گویا دلشان نیامده بود مفت ببازد این معامله را... آخر، عمری "نان و نمک" خورده بود...
برایش گفتند و گفتند... از مقام کسانی که در دنیا همراهی امام کنند... از همجواری و رُتبتشان در آخرت... از خانه های بهشتی و ...
حرفشان تمام شد و نشد به دست و پای امام صادق علیه السلام افتاد... اشک می ریخت... پشیمان شده بود... و لا به لای گریه هایش شکر خدا می کرد که "نان و نمک" مولا دستگیرش شده بود و مانع از جداشدنش
***
آقا
مولا!
عمری نمک خوردم و اکنون نمی دانم کی بوده و کجای روزگار که گول معامله ی دنیا را خوردم و کم کم دور شدم... دور... دور...
و حالا که دستانم سرد شده از این همه دوری... حالا که خودم را مغبون یافته ام... حالا که زندگیِ بدون طعم ِ بی تو بودن را تجربه کرده ام، فهمیده ام چه کرده ام...
کاش فقط نشانم دهی آغاز این همه فاصله کجا بود؟! آن گاه که تو را و افتخار کنیزی ات را با دنیا معامله کردم چه وقت بود؟ صدایم نزدی؟ نگفتی بی تو به هیچ جا نمی رسم؟ یا گفتی و من خود را به نشنیدن زدم؟
دلم دارد می پوسد از این همه دوری، از این همه معامله ی پر فنا
دستگیری می کنی برای بار هزارم؟
دوباره برایم می سازی آنچه را ویران کردم؟
من هم "نان و نمک" خورده ام...
مولا...
+ غریب بودن خیلی سخته اون هم در جمعی که از به یمن وجود تو زنده هستند....
+ دارد حنای توبه و شرمی که داشتم
پیشت عزیز فاطمه بی رنگ می شود
آقا ببخش که سرم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ می شود