به نام خداوند همه مهر ورز

امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می
گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان.
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد. قول نخستین و
بیعت اولین را.
پیامبر گفت: ای آدمیان، این امانت از آن شماست. بر دوشش
کشید. این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست. پس به یاد آورید
انسان را و دشواری اش را.
اما کسی به یاد نیاورد.
پیامبر گفت: عشق است. عشق است. عشق است که بر زمین مانده
است. مجال، اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد. اما کسی به عشق
نیندیشید.
پیامبر گفت: آنچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی.
امتحان است. و تنها پاسخ به آزمون زندگی، زیستن است. زیستن.
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان پا گذاشته بود، با
لبخندی پیامبر را پاسخ گفت. زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد.
آنگاه خدا گفت:
به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه می دهیم ...
عرفان نظرآهاری
از کتاب " پیامبری از کنار خانه ما رد شد"
+ 16 و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد هنوز انسانم